طرح
برای سیر شدن
اینهمه سوگند می خوری؟
بازی یا دعوت
به دعوت بهناز نازم:
(و البته نه کاملا آنگونه که او خواسته آنگونه که خود نوشته بودم)
"و عجّل" می گویم و
می ترسم که بیایی
می ترسم بیایی و دروغ را در چشمانم ببینی
که دیگر هیچ چیز را انتظار نمی کشند.
"و عجّل" می گویم و
می ترسم که بیایی
می ترسم بیایی و در قنوت دستهایم
تنها فراز خودخواهیم را ببینی.
"و عجّل" می گویم و
می ترسم که بیایی
می ترسم بیایی و در این صفوف برگرد گویان
کسی را نیابی که فکر تن نباشد.
"و عجّل" می گویم و
می خواهم که بیایی
بیایی و سلطنت تن را بر من پایان بخشی.
طرح
لب بر لبه اش می گذارد و
عمیق فرو می کشد
اندوهش را
بیچاره من
که از سیگار کمترم.
این روزها
این روزها
شادم
.
.
.
فقط همین
وصیت
- تمام باکره گیم نثار جوانانی که در گور آرمیده اند و مادرانشان هر پنجشنبه نا کامیشان را زار می زنند.
- تمام شانس باقیمانده ی من برای زندگی برسد به برادران و خواهرانم که نیامده ٬ رفته اند و سیاه بختیشان در سیاهی چاههای فاضلاب گم شده
- تمام آن چیزهایی که نداشتم برسد به خدا که هیچ گاه نداشتن را ندانسته است.
- تمام آن چیزهایی که داشته ام برسد به خودم که آنقدر در نداشتن غرق بوده ام که از داشته هایم هنوز لذت نبرده ام.
برترین ها!!
به دعوت یک پسر معمولی برای بازی بهترین پستها:
هفدهم تیر 1385
به تو
تو که آفتابی نمی شوی
حالا آفتاب از هر طرف که می خواهد
به در آید٬
سنگینی سایه ات
کمر انتظار مرا
خم می کند و تو
خم به ابرو نمی آوری .
هرچند نمی دانم
خوابهایت را با که شریک می شوی
اما هنوز
شریک تمام بی خوابی های من
تویی.
نوزدهم تیر 1385
تقدیر
تقصیر
ـ نه ـ
تقدیر من بود
که فقط سه بخش تنهایی
سهم من
از تمام کلمه هایی باشد که با معلم کلاس اول
بخششان کردیم.
بیست و نهم شهریور 1385
عصیان
از تو که می گذرم
نمی خواهد همراه من بیاید ٬ سایه.
چهارم مهر 1385
شب
قرص خواب
برای آنکه دیدن قرص مهتاب را
تاب نمی آورم ـ بی تو ـ
...
هشتم بهمن 1385
برگ برنده
برگ برنده
چشم های توست که
با پلک زدنی
رو می شود
ــ دو دایره ی سیاه مرموز ــ
تا همیشه بازنده ی این قمار تازه آغاز شده
تک دل من باشد.
دهم اسفند 1385
دنده ی چپ
خورشید که چراغ سبز نشان می دهد
ـ به دنیا ـ برای آغاز حرکت
چپ ترین دنده را
انتخاب می کنی و
با سرعت
روی اعصاب من می رانی .
دوست دارم بهترین های این بلاگرها را بخوانم:
قصه
خانه به دوشی کلاغ قصه ها هم که تمام شود
قصه ی انتظار من و هیچگاه آمدن تو
به سر نمی رسد .
هزار و چند شب است
تکرار نیامدنت را برای کودک گریان چشمها لالایی کرده ام
اما...
هرگز را هیچگاه باور نمی کنم.
سرم سوخته