واگویه
دستهای گشاده ات را
ازشانه های من دریغ می کنی که :
زبرند وسخت
حالا من هر چقدر تاریک و بی روزن
هرچقدر نامرد نه نازن
دلیل می شود
اینگونه فراموشم کنی تا
در حسرتت بمیرم.
چشمهایت را بر تمام بدیهایم آنگونه می بندی که من
در خیال خواب بودنت- نه - در خیال خوب بودنت
عصیان می کنم
بعد تا چشم باز می کنم
روی از من بر می گردانی که :
دیگر دوستت ندارم !...
مگر می توانی ؟
مگر می توانی ؟
کاش لااقل از میان اینهمه دل که به نگاهی برده ای
دل مرا باز می گرداندی
که اینگونه در اتش قهر کردنت نسوزم
خار هم بدون نور می میرد.
سرم سوخته