...
پرنده کوچک زندانی من !
می دانم این روزها
شنبه ها با جمعه ها
برایت فرقی نمی کند ٬ اما
من
همچنان می شمارم.
گفتند: " خورشید ٬ خورشید "
و ما را در شمع پاره یی که به کف داشتند
تردیدی نبود.
رد نا محسوس ریشخندی به چهره کشیدیم
در یکدگر خیره شدیم
و کسی دم نزد
که کسی دم نزد.
این قطعه"گفتند : ...." ازخودم نیست ولی اینروزا عجیب این قطعه هر روز تو ذهنم تکرار می شه.
+ نوشته شده در سوم تیر ۱۳۸۵ ساعت 12:34 توسط نسرین
|
سرم سوخته